مرد کوچک

 

    بازتاب نور خورشید چشمانش را می سوزاند این چندمین باری بود که کمبود پدرش را حس میکرد
چرا ؟
چرا کسی به او چیزی نمیگفت ؟ هر وقت از هرکس پرسیده بود به نوعی موضوع را عوض کرده بودند.
چه فکر مسخره ای مثلا میخواستند او را ناراحت نکنند .
اما نمیدانستند با همین رفتار ها  باعث تنفر و بغض او میشدند.
با همین تفکرات راه خود را به سمت خانه ادامه داد.
از کنار روزنامه فروشی  میگذشت  و طبق معمول به مجلات و روز نامه ها نگاهی انداخت :
- پدری فرزندانش را در مقابل چشمان مادر به قتل رساند
- فرزندان شاهد روز پدر را در قطعه شهدا جشن گرفتند
-روز پدر روزی پراز خاطرات ماندگار
  انگار آواری روی سرش خراب شد . با اینکه آن روز ، روز پدر بود اما غمی درونی اورا عذاب میداد
 پدر او کی بود؟؟
 چه شکلی بود؟؟
 خوش اخلاق بود؟؟
بار ها با گریه از خدا خواسته بود پدرش را در خواب ببیند

.........

آن روز هم مانند روزهای دیگر گذشت و پسرک همچنان احساس تنهایی میکرد
اما یک تصمیم او را هر روز محکم تر میکرد:
«اجازه نمیدهم فرزندانم این درد را تجربه کنند 
                                                            من بهترین پدر دنیا خواهم شد»

                                           
بخشی از خاطرات یک مرد