وداع

 

     لحظات آخری بود که تنفس می کرد . همه چیز حتی پیش پا افتاده ترین چیز ها هم برایش جالب و خاطره انگیز بودند . آدم ها ، لباسها ، حتی در و دیوار هم برایش دلسوزی میکردند.

  لحظه موعود فرا رسید . به او دستبند زدند اما انگار دستبند هم از بستن دستهای او شرم میکرد. جمعیت زیادی منتظر اجرای حکم بودند . سر و صداهای عجیبی به گوش میرسید :

-          کی فکرشو میکرد حاجی هم این کاره باشه؟

-          تو این زمونه آدم به چشمش هم نمیتونه اطمینان کنه .

-          فکرشو نکن آدمای دو رو زیادن ....

-          دروغه .... دروغه ..... باور نمیکنم رفیق قدیمی من بخاطر یه لذت آبروش رو به باد بده.....

-          آوردنش......آوردنش........

   مردی با ظاهری آرام وارد میدان شد . آرامش و مهربانی از سر و روی او میبارید.جمعیت گیج شده بود و هرکس چیزی میگفت:

-          نیگاش کنین انگار نه انگار آدم کشته بی حیا.....

-          میخوان بکشنت حاجی یه کاری بکن.

-          چرا هیچی نمیگه نکنه همش فیلمه؟

   حکم خوانده شد و مرد آرام به سمت جایگاه رفت . جمعیت از کنترل خارج شده بود و شور و غوغا میدان را برداشته بود . در این حین مرد تنها ذکری زیر لب میگفت.

....................

  حکم اجرا شد و مرد به جرم تجاوز به عنف و قتل زنی جوان به دار آویخته شد.

.

.

.

6 سال بعد اخبار روزنامه ها از چیز دیگری حکایت میکرد:« با اعتراف شریک کشف شد: 6 سال قبل مرد میانسالی با دعوت شریک خود به صحنه قتل کشیده شده و به جرم قتل زنی جوان در حالی که بی گناه بود به دار آویخته شد.»