بادکنک فروش

گیج و خسته بود یک روزکاری پر از درد سر ...
پروژه هایش نیمه کاره مانده بود و سر درد او را رها نمیکرد با خستگی فراوان کارهایش را رها کرد و از دفتر خارج شد
در راه وارد پارکی شد که در مسیر منزل تا محل کارش بود
افکارش بشدت به هم ریخته بود و سرش داشت منفجر میشد فکر کرد گوشه ای خلوت پیدا کند و برای چند ثانیه به هیچ چیز فکر نکند با کمی جست و جو نیمکتی را در گوشه ای دنج پیدا کرد و روی آن نشست
چشمانش را بست و با تمام وجود سعی کرد به هیچ چیز فکر نکند

-  چیه کم آوردی ؟

صدا در عمق وجودش طنین انداز شد . چشمانش را باز کرد :
پسرکی مقابل او ایستاده بود دستانش خسته به نظر میرسید و چند بادکنک با رنگهای شاد در دست دیگرش خود نمایی میکرد اما به چهره اش نمیخورد بادکنک فروش باشد و او را تا بحال این اطراف ندیده بود

-  نگران نباش زمان همه چیز رو حل میکنه

می خواست بپرسد او کیست و مشکلش را از کجامیداند ؟ اما هر چه سعی کرد نتوانست چیزی بگوید

-  فقط به خدا تکیه کن مرد و اجازه نده مسائل جانبی حواست رو پرت کنه ما همیشه به فکرتیم

سرش رابلند کرد تا از پسرک بپرسد که این مسائل را از کجا میداند اما تنهایی را با تمام وجود حس کرد
پسرک دیگر آنجا نبود
حس کرد حالش خیلی بهتر شده و افکار تازه و راه گشا به ذهنش سرازیر شده بودند با روحیه ای سرشار از امید راه خانه را در پیش گرفت
در راه زمانی که از کنار روزنامه فروشی میگذشت تصویری چشمانش را متوجه خود کرد
پسرکی که در اثر اشتباه و نداشتن سابقه پزشکی جان خود را از دست داده بود . چه جالب همان پروژه ای که او روی آن کار میکرد کمی دقت کرد ناگهان ترسی شفاف وجودش را فرا گرفت پسرک همان بود که وی چند دقیقه پیش با او صحبت کرده بود .......

              اکنون مرد تمام زندگی خود را فقط صرف این کرده که هرچه زودتر پروژه را تمام کند